گنجور

 
صفایی جندقی

مرا این مایه رسوایی مگر از دیده یا دل شد

به شیدایی کشد کارش هر آن کز خویش غافل شد

ز دست دیده کی با کام دل خاکی به سر کردم

سرا پا آستانش چشم تا برهم زدم گل شد

فکند از پا و برد از دستم آن ترک کمان ابرو

جز این نبود جزای آن که با پیکان مقابل شد

به گلشن بالم ای صیاد زنهار از قفس مگشا

چه داند فرق دام و آشیان صیدی که بسمل شد

تسلی یافت دل ها در خم زلفش کرامت بین

که از تأثیر یک زنجیر صد دیوانه عاقل شد

غم من خور که خفتم بر سر تیرت زهی شادی

شهیدی را که گامی چند از دنبال قاتل شد

به وصلش تن زدم و اینک به هجرم جان سپاری بین

به یک بی فکری دل بنگر آسانم چه مشکل شد

سپردم دور از اوجانی که نزدیکش نیفشاندم

تغابن بود زین سودا مرا سودی که حاصل شد

صفایی را چون کشتی شکست از موج این دریا

که بعد از قرن ها یک تخته نتواند به ساحل شد