گنجور

 
ادیب الممالک

سال نهمین است که این ملت بیدار

با خون خود آمد به حق خویش خریدار

شد نور عدالت ز پس پرده پدیدار

پوشید به تن خلعت نو سرو و سپیدار

زد شاهد مشروطه صلا از پی دیدار

تا در قدمش جان گرامی بسپارند

آورد دبیر فلکی لوح و قلم را

بسترد ز دیوان قضا نام ستم را

زد پادشه داد بر افلاک علم را

بنشاند مهد اندر معشوقه جم را

فرض است به عشاق که این باره صنم را

فرخنده شمارند و پسندیده بدارند

از پرتو نور خرد عاقبت‌اندیش

افروخته شد نور به کاشانه درویش

ای باد مزن لطمه بر این شمع و از آن پیش

کز جانوران نیش رسد بر جگر ریش

این جانوران را بشکن بال و پر و نیش

مگذار که از روزن خود سر به در آرند

ای شاهد مشروطه که از طره پر خم

آشفته کنی هوش و روان بنی آدم

انگشت سلیمان را لعلت شده خاتم

آنی تو که از صدق و صفا مردم عالم

اندر کمرت دست ارادت زده محکم

واندر طلبت پای جلادت بفشارند

اندیشه ز طوفان مکن ای همسفر نوح

شرح غم خود بازده ای سینه مشروح

طوبی لک یا نفس هنیئالک یا روح

کاین باب به روح تو ز یزدان شده مفتوح

این است طبیبی که دوای دل مجروح

بر زخم گذارد اگرش می‌بگذارند

امسال بنامیزد سال نهمین است

کاماده دوای دل رنجور غمین است

یسرت به یسار اندر و یمنت به یمین است

هان تخم برافشان که کشاورز امین است

گفتار چو تخم است و دل خلق زمین است

بی شک ز زمین روید تخمی که بکارند

کودک به دل مام چو نه ماه بماند

خود را به مقامی که سزد بکشاند

یا للعجب این کودک اگر می‌بتواند

خود را پس نه سال از این ورطه رهاند

امید که یزدانش به پیری برساند

نه ساله ما را که چو نه ماهه شمارند

این کودک نه ساله که مشروطه شدش نام

یک لحظه ز خون ریختنش کی بود آرام

کودک نشنیدستم کاندر بغل مام

با خون دل خلق بشوید سر و اندام

آنان که زنند از پی دلجوئی او گام

خون جگر و دل را چون باده گسارند

مشروطه عروسی است که گر چهره نپوشد

هر دیده مر او را پی دیدار بکوشد

مستی که از این دست یکی جرعه بنوشد

دین و خرد و هوش به ساقی بفروشد

دیوانه این عشق نصیحت ننیوشد

گر خون دلش روز و شب از دیده ببارند

ای مجلس ملی شه و دیهیم همایون

هستند ترا منتظر مقدم میمون

ایام فراقت ز سه سال آمده افزون

وین خلق فشانند به هجرت ز بصر خون

آنان که شدستند به دیدارت مفتون

هجران ترا طاقت ازین بیش نیارند

آنان که نهفتند ز دیدار خوشت رو

رفتند ز کوی تو بدین سوی و بدان سو

شاگرد مسیحند ولی از دم جادو

غلتیده به خاک اندر و افتاده ز نیرو

انگشت بخایند به دندان که جفا جو

مهلت ندهدشان که سر خویش بخارند

ای شاه جهان یکسره بر کام تو باشد

زهره به فلک نوبتی بام تو باشد

آسایش این خلق در ایام تو باشد

عمر ابدی جرعه‌ای از جام تو باشد

سر دفتر شاهان جهان نام تو باشد

آن روز که تاریخ شهان را بنگارند

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode