گنجور

 
صفایی جندقی

گرم به قهر کشی با هزار طوع و اطاعت

به خاک پات که سر برندارم از ره اطاعت

به دامنت نگذارم زنند دست شهیدان

گرم خدای به محشر دهد مقام شفاعت

از این طرف همه عجز و نیاز و خشیت و خواری

وز آن طرف همه خشم و غرور و ناز و مناعت

ز دوستان وفا کیش و دشمنان جفا جو

به کار مهر تو برما ملامت است و شناعت

برای پندم از اجماع مردمان چه تفاوت

مرا همیشه پراکندگی بود ز جماعت

به ترک عشق توگفتن دل از تو باز گرفتن

کجا میسرم آید بدین شکیب و شجاعت

چرا نظیر تو استاد این نقوش نیارد

اگر نه نقش تو بست و شکست کلک صناعت

چوخال و غمزه به کنج دهان وگوشه ی چشمت

دل از فضای دو عالم به این دوکرد قناعت

توخود چه فتنه کنی گر دو روز روی نپوشی

که عقل و هوش ببردی ز شش جهت به دو ساعت

توچون به وصف در آیی که هر چه گفت صفایی

نداشت پیش کمال تو رنگ و بوی بداعت