گنجور

 
صفایی جندقی

الهی خاطرم فارغ ز قید ماسوی گردان

ز خود بیگانگی بخشای و با خویش آشنا گردان

به باطل یاوه گوئی را ز خوی خودسری وآخر

ز حق بیراهه پوئی را به راه خویش وا گردان

بیابان است و ره گم گشتگان را پشت بر مقصد

بپای ای کاروان سالار و روئی با قفا گردان

به ذل و عز و فقر و دولتم تسلیم وتمکین ده

بری ز اندیشه چند و چه و چون و چرا گردان

گر آزادم ز خودخواهی به بند بندگی درکش

چنان کز من رضا گردی مرا از خود رضا گردان

نه تاب دوزخت دارم نه باب جنتم یا رب

به خاکم با زمان وآسوده از هر ماجرا گردان

ز دست نفس بد فرما حقوقی کز تو در پا شد

فکن در پای و وز دست عطا یکسر ادا گردان

به خواری، شرمساری، سوگواری مسکنت، زاری

شماری کز تو ای دل فوت شد اکنون قضا گردان

تولای تو را صدق و صفا شرط است می دانم

صفائی را به صدق خویش صافی از ریا گردان

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode