گنجور

 
صفایی جندقی

الهی نفس را من چاره نتوانم تو یاری کن

سزاوار عذابم رحمتم بر شرمساری کن

به زیبائیت از رسوائیم چیزی نیفزاید

به ستاری خود بر زشتی من پرده داری کن

گناهی کش به محشر نیست ره کردیم و جا دارد

به استغنای خود از بیش و کم آمرزگاری کن

کمالات تو بی پایان جهان نفس ما بی حد

به جاه و عزت خویشم نظر بر فقر و خواری کن

ز دریاهای فیض و رحمتت یک رشحه کم ناید

ز ابر مکرمت بر کشته ی ما آبیاری کن

به عجزم ز احتمال کیفر کردار بد بنگر

به حلم خویش بر بار گرانم بردباری کن

چو خوبان فاش و پنهانم به خیر خویش ره بنما

به حفظ خویش از شر بدانم پاسداری کن

به هیچم برندارد کس ز ارباب هنر دانم

تو با چندین عیوب از فضل خاصم خواستاری کن

غنا و قدرت حق را به زور و زر چه می‌سنجی؟

صفائی سر به خاک درگهش بگذار و زاری کن