گنجور

 
صفای اصفهانی

دوشم سروش زد در دولتسرای دل

گفتند کیست گفت سروشم گدای دل

آمدنداکه گاه تمنای غیر نیست

بیگاه در مزن که نئی آشنای دل

تا سد ره منتهای مقام تو است و بس

ای بی خبر ز عالم بی منتهای دل

در جایگاه دوست نگنجد بغیر دوست

گر غیر اوست دل نبود نیز جای دل

از آب و از هوای دیار مکدری

رست آنکه دید صفوت آب و هوای دل

مجموع کائنات نشیمنگه فناست

موجود باقی است وجود و بقای دل

قومی بانتظار که خورشید سر زند

از غرب و او دمید ز شرق سمای دل

او در سرست و من ز سما میکنم طلب

من در برون و اوست درون سرای دل

عمریست میدویم چو دیوانه کوبکو

دل در قفای دلبر و من در قفای دل

امروز شد پدید که از پای تا بسر

بگرفته است یار ز سر تابپای دل

از ملک تا ملک همه محکوم حکم ماست

ما در تحکم قدریم و قضای دل

سلطان دولت احد جمع بی زوال

زد دستگاه سلطنت اندر فضای دل

دل نیست این بسینه سویدای دولتست

جانانه است باد سر جان فدای دل

سیناست سینه و دل کامل درخت طور

نبود سری که نیست در آن سر صدای دل

اوصاف کبریا و ولای ولایتش

بر دوش دل رداست زهی کبریای دل

هر سالکی بمسلک سلطان دولتیست

مائیم در طریقت فقر و فنای دل

فقر آیت صفاست که در مدرس الست

ما کسب کرده ایم ز سر صفای دل

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode