گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
صفای اصفهانی

مرا کوهیست بار دل غم یارست پنداری

دل من نیست این کوه گرانبارست پنداری

انالحق میزند منصور وار این دل که من دارم

درون سینه تنگم سر دارست پنداری

شبی دیدم گل روی تو و عمریست بیخوابم

صف مژگان بچشمم دسته خارست پنداری

دلی دارم چو کوه اما تنی از موی لاغرتر

باندام ضعیفم پیرهن بارست پنداری

ز شش سو دل شد از اشراق عشق دوست نورانی

دل من بارگاه نور انوارست پنداری

دماغم زافتاب معرفت روشن شد ای سالک

سر سودائی من چرخ دوارست پنداری

سر این زاهد خودبین که عیب عاشقان گوید

بود از عشق خالی نقش دیوارست پنداری

تن من وادی و داود این وادی دل عاشق

زند هی نغمه توحید مزمارست پنداری

شنید انی انا الله از درخت خویش چون موسی

فضای سینه ام سینای اسرارست پنداری

چنان سوزد ز سودای غم عشق تو کز تابش

دل من در میان شعله نارست پنداری

نه از شمشیر تابم روی نز آب و نه از آتش

مرا با جان خود در عشق او کارست پنداری

زهر غافل مرا سنگ ملامت میخورد بر سر

سرای عزلتم دامان کهسارست پنداری

توئی یار و حبیب من پرستار و طبیب من

دلم مینالد از دست تو بیمارست پنداری

صفا را غوص دل از گنج دولت کرد مستغنی

مر این نظم دری لؤلؤی شهوارست پنداری