گنجور

 
صفای اصفهانی

ای دل ار آگهی از مسلک صاحب نظران

عقل سد ره عشقست مکن تکیه بران

بی خبر پای منه ایدل بیدانش وهوش

خبر ار خواهی در دستگه بی خبران

عقل در سیر حقیقت نبود محرم راز

تو که پائی چه خبر داری از سر سران

باده عشق بکش بار گران راه دراز

اشتر مست نیندیشد از بار گران

عقل را پیر مکن باز محمد چو پرید

مرغ روح القدس انداخت پر اندر طیران

هنر باز قوی باید و از طبلک باز

ماکیان پرد آما بپر بی هنران

بمیالای پر ای طائر تقدیس که نیست

ساعد شاه نشیمنگه آلوده پران

دعوی دانش اگر داری از بی خردیست

ابلهانند بملک فلک از معتبران

عقل سدست درین راه و ترا عقل عقال

وهم دامست درین چاه و تو افتاده دران

آسمانی تو و خورشید ترا نیست فروغ

آفتابی تو و چرخ تو ندارد دوران

شه جانی تو و دل دوخته بر دلق گدا

لامکانی تو و در بند مکان دگران

ای تو هممشرب عیسی و بخورشید سوار

بنه این مرتع بی حاصل و اصطبل خران

بنه این مزرع ناکشته بی آب و گیاه

که نمانی گه برداشتن از بی ثمران

این گدایان طلب را منگر بی سر و پای

که بسر منزل تجریدند از تاجوران

دولت فقر دلی راست که سلطان بقاست

نه شهانند گدایانند این محتضران

شکل انسانی ای صورت رحمن بمخواه

که شوی ظاهر با گوش و دم جانوران

رخ بیجان نگری صحبت نادان شنوی

بکه میمانی ای خواجه بکوران و کران

دست بر دامن سلطان طریقت زن و باش

با تک برق یمان بر قدم همسفران

همه از جوی بجستند و تو ماندی بخلاب

همه از خویش برستند و تو بر خود نگران

امرا مست و وزیران همه زنجیر گسل

بندگان بی سر و پا پادشهان بی کمران

دخترانشان همه بی شوهر دارای پسر

شوی دخت و زن پاکیزه غلامان پسران

هر که او را نبود روزی از روزن پست

نیست هر روز بنام و لقب از پیشتران

هر که او زیر نشد یا ز بر امروز چو چرخ

سالها باشد در حلقه زیر و زبران

صورت علم دغل قاعده کون و فساد

قطب بی جلوه و بوجهلان از مشتهران

زیب و فر جوی ز علم و عمل ای یار و مباش

بنده مکنت با نکبت بی زیب و فران

ظفر از صبر همی جوی نه از مکر و حیل

مکر یار دد و حیلت ظفر بی ظفران

مکر کن تا رهی از کار غم ای بنده آز

آز را ساز نیاز غم بیهوده خوران

غم بیهوده مخور عشوه مخر دین مفروش

دین فروشان را بگذار بدین عشوه خران

همره تیره نهادان چه شوی همچو جماد

باش مرآت تجلیگه صافی فکران

گونه ئی جو که بزر ماند و اشکی که بسیم

ای طلبکار زر از عشق بر سیمبران

سیم زن بر سر خر زر کن قلاده سگ

نقد عشقست زر صره بی سیم و زران

تو همی تلخ کنی عیش خود از جسم و بروح

طوطیانند شکر خواره ز وصل شکران

دل بی عشق بر حادثه موت فناست

هدف ناوک دلدوز سر بی سپران

سپر مردن عشقست و تو در ابر خودی

اوست خورشید سمای کنف مقتفران

خشک مغزان را ذوقی ندهد باده شوق

این شرابیست که میناش بود مغز تران

چو می ذات که خمخانه او سر صفاست

نه دل تیره نهادان و سر خیره سران

میهمان دلم و مائده ام دیدن دوست

لخت دل در غم تن ما حضر خون جگران

می کشان مفتقران آیه رحمت می ناب

کز سمای خم نازل شده بر مفتقران

نقش حق ثبت بسیمای نفر بر نفرست

کلک در دست نگارنده و تازان نفران

تو برانی که سمر گردی و سلطان قدم

بی نشانست و ندارد سر صاحب سمران

حکمت یونان آموختم و هر چه حکم

نیست مستحکم الا حکم حکم قران

احمد مرسل سریست بسرحد کمال

اختبار ای خردت راهبر مختبران

قدم از سر کن و بسپار ره سر قدیم

پای نه بر سر بیدانش این مبتکران

چند جامفرد در جمع روی گشت و دو نیست

وحدت و کثرت در دیده صاحب نظران

وحدت از کثرت پیدا بود و کثرت کون

هست در وحدت پنهان و براینند و بران

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode