گنجور

 
سراج قمری

جام زرین فلک سیم پرا کند به صبح

جام زرکش به صبوحی زکف سیمبران

می خور از کاسه به حدی که اگر خاک شوی

مست گردند ز بوی گل تو کوزه‌گران

شعلهٔ آتش می را چو مغان سجده گزار

باشد، آهی بود از سینه ی پرخون جگران

قدح می همه بر کف نه و،بردیده بنه

تو چه دانی مگر از جور جهان گذران؟

خاک در چشم کش از عبرت ازیراک دراو

ریزریز است چو سرمه، تن صاحب بصران

شکرین است نبات زمی از بس که مزید

لب شیرین سخنان ودهن لب شکران

هنر اکنون همه از خاک طلب باید کرد

زانکه اندر دل خاک اند همه پرهنران

از گرانجانی خود همچو قدح سرسبکم

بر کفم نه سبک ای ساقی ازان رطل گران

دور این گنبد گردان، چو میم کرد خراب

شب شده روز من از صحبت این بدگهران

 
 
 
گنجور را از دست هوش مصنوعی نجات دهید!
عسجدی

ژاژ داری تو و هستند بسی ژاژ خوران

وین عجب نیست که تازند سوی ژاژ خران

منوچهری

پادشاهی که به رومش در صاحب خبران

پیش او صف سماطین زده زرین کمران

رای کرده‌ست که شمشیر زند چون پدران

که شود سهل به شمشیر گران شغل گران

مشاهدهٔ ۱ مورد هم آهنگ دیگر از منوچهری
سنایی

ویحک ای پردهٔ پرده‌در در ما نگران

بیش از این پردهٔ ما پیش هر ابله مدران

یا مدر یا چو دریدی چو لئیمان بمدوز

یا مخوان یا چو بخواندی چو بخیلان بمران

جای نوری تو و ما از تو چو تاریک دلان

[...]

انوری

من توانم که نگویم بد کس در همه عمر

نتوانم که نگویند مرا بد دگران

گر جهان جمله به بد گفتن من برخیزند

من و این کنج و به عبرت به جهان در نگران

در بد و نیک جهان دل نتوان بست ازآنک

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه