گنجور

 
سراج قمری

جام زرین فلک سیم پرا کند به صبح

جام زرکش به صبوحی زکف سیمبران

می خور از کاسه به حدی که اگر خاک شوی

مست گردند ز بوی گل تو کوزه‌گران

شعلهٔ آتش می را چو مغان سجده گزار

باشد، آهی بود از سینه ی پرخون جگران

قدح می همه بر کف نه و،بردیده بنه

تو چه دانی مگر از جور جهان گذران؟

خاک در چشم کش از عبرت ازیراک دراو

ریزریز است چو سرمه، تن صاحب بصران

شکرین است نبات زمی از بس که مزید

لب شیرین سخنان ودهن لب شکران

هنر اکنون همه از خاک طلب باید کرد

زانکه اندر دل خاک اند همه پرهنران

از گرانجانی خود همچو قدح سرسبکم

بر کفم نه سبک ای ساقی ازان رطل گران

دور این گنبد گردان، چو میم کرد خراب

شب شده روز من از صحبت این بدگهران

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode