گنجور

 
سعیدا

هر آن دلی که به زلف بتی گرفتار است

ز دام جستهٔ تسبیح و قید زنار است

چرا به سر نزند لاله را که آن داغی

میان سوختگان عاشق وفادار است

جهان به خانهٔ تاریک و تنگ می ماند

که هر طرف بروی پیش روی دیوار است

اگر چه خاتم دل ها به نام اوست چه سود؟

که چون نگین سلیمان به دست اغیار است

چرا تو سر مرا فاش می کنی ای شیخ؟

مگر تو بندهٔ آن نیستی که ستار است؟

فدای او نکنم روح را که چیزی نیست

وگرنه دادن جان پیش من نه دشوار است

هوای داغ سعیدا به سر از آن دارم

که لاله بر سر شوریده زیب دستار است

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode