گنجور

 
سعیدا

میزان عدالت بودی دی زلف سمن سایی

دیدیم قیامت را دیروز ز بالایی

چون خسته شود خاطر بوسم لب معشوقی

چون درد سرم آید سایم به کف پایی

سنگ ره وصلش را چون سرمه بسی سودم

هر آبله در پایم شد دیدهٔ بینایی

قربان تو می گردم تا هست مرا جانی

من ذره تو خورشیدی من بنده تو مولایی

هر لاله در این صحرا داغی است ز مجنونی

هر گل خبری دارد از عارض لیلایی

هر ذره در این عالم از پرتو خورشیدی است

هر قطره که می بینی آبی است ز دریایی

در ذیل نکونامان بسیار چو بسطامی است

در دفتر بدنامان کو مثل سعیدایی؟