گنجور

 
سعیدا

ز خویش برده مرا چشم باده پیمایی

نگاه بر طرفی رفته و دلم جایی

چسان به کار دگر رو کنم که کس نشنید

به دست دور زمان غیر جام و مینایی

همین نه جور و جفا کار دلبری است و بس

که گاه ناز و عتاب و گهی دل آسایی

رسیده است به جایی نزاکت طبعم

که چون نسیم ز خود می روم به ایمایی

چو تار و پود محبت به عمر پیچیده است

مراست بر سر زلف تو طرفه سودایی

گرفتم آن که نماید جمال خود لیکن

که راست طاقت نظاره ای تماشایی؟

ز رنگ و خوی تو پیداست هر که را چشم است

که آفتاب نهادی و ماه سیمایی

چه غم ز درد دلم گر خبر نمی گیری

همین بس است که در جمله حال، دانایی

چه مور و پشه که در کارخانهٔ عالم

به کوی عشق ندیدم کم از سعیدایی