گنجور

 
سعیدا

آفتاب از آتش مهر تو اخگر پاره‌ای

آسمان، طفل مسیحای تو را گهواره‌ای

چون توان سیر گلی کردن که از نازک‌دلی

نیستش از چشم نرگس طاقت نظاره‌ای

می‌توانم گفت در میدان ما صاحب‌دمی

گر توانی کرد یک دم چارهٔ بیچاره‌ای

چند باشم همچو بلبل بی‌نوا در این چمن

یا چو گل در قید گلشن با دل صدپاره‌ای؟

اشک من هم می‌تواند یک دلی را نرم کرد

گر کند باران نیسان سبز سنگ خاره‌ای

یار بی‌رحم است و قادر هرچه می‌خواهد می‌کند

نیست جز بیچارگی اینجا سعیدا چاره‌ای