گنجور

 
سعیدا

بنمای رو که والهٔ آن روی چون گلم

قربان شوم تو را چه کنم بی تحملم

یک ساغر شراب میسر اگر شود

در بزم روزگار ز اهل تجملم

دزدیده هم نکرده فلک سوی من نظر

در روزگار، سرمهٔ چشم تغافلم

در هر ظهور عشق ظهوری دگر کند

در شهر و کوچه ها سگ و در باغ بلبلم

تا مرغ دل ز دانهٔ خالش طمع برید

نی در شکنج زلف نه در قید کاکلم

از جا به هیچ باب سعیدا نرفته ام

چون خانه زاد صبر و مرید توکلم