گنجور

 
سعیدا

بیجا نمی خلد به دلی تیر آه ما

مژگان چشم آبله شد خار راه ما

از عجز ما همیشه قوی رشک می برد

با برق می زند دو برابر گیاه ما

یک نکته ای است در نظر اهل معرفت

از خط سرنوشت شکست کلاه ما

از خشم چرخ و کشمکش دست روزگار

شد چون کمان شکستگی ما پناه ما

جایی که چشم عفو تو مژگان به هم زند

در دیدهٔ [صواب] نشیند گناه ما

چون خط و خال، زینت روی دو عالم است

سودای مفلسانه و فقر سیاه ما

تا بوسه دست داده سعیدا به پای او

ساییده است سر به ثریا کلاه ما