گنجور

 
صائب تبریزی

از بس سترد گرد ملال از جبین ما

در زیر خاک ماند چو دام آستین ما

چشم ستاره جوهر آزار ما نداشت

روزی که بود باده لعلی نگین ما

از اضطراب ما دل سنگ آب می شود

جای ترحم است به پهلونشین ما

نخجیر ما ز سایه خود طبل می خورد

صیاد کرده است عبث در کمین ما

آفت به گرد خرمن ما هاله بسته است

با برق در تلاش بود خوشه چین ما

دل را به نقد از الم نسیه می کشد

کاری که می کند نظر دوربین ما

صائب چرا ز فکر هم آواز خون خوریم؟

ز اهل سخن بس است خروشی قرین ما