گنجور

 
صفای اصفهانی

ذیل طلب نیافته دست یقین ما

بگرفت دست عشق سر آستین ما

شد آستین عشق بدامان معرفت

پیوسته از تحقق حق الیقین ما

از معرفت کشید بسر منزل فنا

در فقر بود منزلت ماء و طین ما

بعد از فنا تجلی توحید حق بدل

نازل شد از تنزل روح الامین ما

در حیرت اوفتاد ز توحید بار سیر

زین سبز خنگ اطلس وارونه زین ما

حیرت ب آستانه فقر و فنا کشید

ما را ز استقامت راء/ی رزین ما

زیر یسار ماست بیابان و نخل و نور

چون شبان طور بود در یمین ما

ما را ز خاک برد بخلوتسرای دوست

بی پر و پای نور دل راه بین ما

جز ما بزیر بار امانت نرفت کس

بیهوده نیست این همه آه و انین ما

در وحدت از حوادث امکان منزهیم

از کثرتست خاطر اندوهگین ما

ما آن دائمیم که جمعست در وجود

صبح الست ما و دم واپسین ما

از سطر کون رسته صفای مجردیم

فقر و فناست ثبت کتاب مبین ما