گنجور

 
سعیدا

منتظر جمال او انس و اجنه و ملک

آینه دار طلعتش هفت زمین و نه فلک

جوهر دل نهان بود تا نرسی به عاشقی

قلب تو کی روا شود تا نزنی بر این محک

آن الم از دلم نشد نیم دمک برون که او

بر سر کشتهٔ عدو رفت و نشست یک دمک

چون ز حوالی دلم خون نرود به هر طرف

خنجر غمزه های او زخم زده است رگ به رک

خال تو را به چشم خود جای دهم چو مردمک

گر تو قبول می کنی یک نظر ای پسر عمک

جا کرده همچو جان غم جانانه رگ به رگ

الماس ریزه سوده و بر جان زده نمک

هر دم چه می زنی ز ندامت دو کف به هم

گر می زنی به دیدهٔ غمدیده زن نمک

بر صفحه غیر وصف یکی بیشتر نبود

اوراق این کتاب چو دیدیم یک به یک

ای دل چه می روی ز پی دل که در جهان

بر این گریز پا نرسیده کسی به تک

من کیستم که عشق نورزم به روی او

جا کرده است مهر رخش در دل ملک

در فکر آن دهان و ز تعبیر آن کمر

افتاده ایم ما به میان یقین و شک

از کس گره به جبهه سعیدا نمی زنیم

این نقشه را ز صفحهٔ دل کرده ایم حک