گنجور

 
سعیدا

یک قامت بلند به هر می کشیدنش

بالا برآید آب لطافت ز گردنش

دست که می رسد که گریبان او کشد

صد جان و دل کشیده سر از پای دامنش

میدان ترکتاز خیالات او منم

جای جفاست تا به دل از دیدهٔ منش

جان عزیز نیست اگر جسم او چرا

نازکتر از خیال نماند به من تنش

دیگر به خویش باز نیاید به سال ها

یک بار هر که از بر خود دید رفتنش

من باده نوش ساغر آن ساقیم که گاه

کیفیت شراب دهد لب مکیدنش

دارم بتی و شکر سعیدا که روی او

دیدن نمی توان مگر از دیدهٔ منش

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode