گنجور

 
سعیدا

من و آن قامت شوخی که در هنگام جولانش

نشاند سرو را در خاک، اول تیر مژگانش

به هنگام تبسم معجزانگیز است آن لب ها

که گویا می چکد آب حیات از لعل خندانش

چه بی رحم است چشم فتنه انگیز کماندارش

که خون خشم می جوشد چو دل از نیش پیکانش

بسان [جسم] آخر روح او هم خاک خواهد شد

که از تن پروری ها استراحت می کند جانش

چه گلزاری است حسن او که هر شب در نگهبانی

برون برگ گل و چشم است شبنم در گلستانش

چه گنجانش که یوسف را دهم نسبت به آن بدخو

زند سرپنجه ها با دست بیضا خاک دامانش

غزالان کرده اند امروز ترک خوش نگاهی را

هنوز از خواب واناگشته چشم سرمه افشانش

صفای خاطر او را چو گل منکر که می گردد

دل پاکش نمایان است از چاک گریبانش

که را صبری که جان آید به لب و آن گه شود قربان

سعیدا می‌شوم من پیشتر از روح قربانش

 
 
 
ناصرخسرو

چه بود این چرخ گردان را که دیگر گشت سامانش؟

به بستان جامهٔ زربفت بدریدند خوبانش

منقش جامه‌هاشان را که‌شان پوشید فروردین

فرو شست از نگار و نقش ماه مهر و آبانش

همانا با خزان گل را به بستان عهد و پیمان بود

[...]

قطران تبریزی

نبرده بوالحسن کافاق آباد است ز احسانش

علی کز همت عالی بزیبد تخت کیوانش

چو اندر بزم بنشیند همی ماه سما دانش

چو اندر صف بخواهد کین همی پیل دمان خوانش

نیاید روز کوشیدن برابر چرخ و کیوانش

[...]

مسعود سعد سلمان

سخا زریست کز همت زند رای تو بر سنگش

سخن نظمی است کز معنی دهد رای تو سامانش

ازین اندک هنر خاطر همی امید بگسستم

چو در مدح تو پیوستم هنر دیدم فراوانش

مرا دانی که آن باید که هر کو نیک شعر آید

[...]

امیر معزی

همی جویم نگاری را که دارم چون دل و جانش

همی خواهم که یک ساعت توانم دیدن آسانش

اگر پیمان کند با من منم در خط پیمانش

وگر فرمان دهد بر من منم در بند فرمانش

نهاد اندر سرم ابری که پیدا نیست بارانش

[...]

سنایی

دلم برد آن دلارامی که در چاه زنخدانش

هزاران یوسف مصرست پیدا در گریبانش

پریرویی که چون دیوست بر رخسار زلفینش

زره مویی که چون تیرست بر عشاق مژگانش

به یک دم می‌کند زنده چو عیسی مرده را زان لب

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه