گنجور

 
سعیدا

پای انداز ز پا افتاده دامان است بس

دستگیر دست کوتاهان گریبان است بس

در طریق آخرت دنیا نمی آید به کار

زاد این ره تا قیامت عهد [و] پیمان است و بس

هیچ دستی بر گریبان فلک راهی نیافت

این لباس تنگ سر تا پای دامان است بس

لطف معنی را دل مجروح می داند که تیغ

جلوه گر امروز در زخم نمایان است بس

کشتی تن از نگاه تند می پیچد به خود

چین پیشانی در این جا موج طوفان است بس

کاستن ها در پی است ای ماه بالیدن چرا

هر که سودی می کند امروز نقصان است بس

جهل بی اندازه در دنیا کلید دولت است

خصمی دنیا همین با اهل عرفان است بس

لطف بی حد و حساب یار ما را کشته است

شکوه از دردی که ما داریم درمان است بس

نیست قابل فیض مطلق را سعیدا غیر تو

«علم الاسما» همین در باب انسان است بس