گنجور

 
سعیدا

خط یاقوت لعلش تا نمود آن مصحف رو را

نگاهش می کند تفسیر، بسم الله ابرو را

به پا می پیچدش سنبل پی بوسیدن پایش

به هر وادی که آن بدخو پریشان می کند مو را

زبان تیغ می بندد نگاه تیز جادویش

که را دستی که گیرد نکته آن چشم سخنگو را؟

نه تنها دل سیاهی می کند بی او در این صحرا

سیه کرد انتظار جلوهٔ او چشم آهو را

سعیدا جوی خون گردد روان از چشم حیرانم

اگر یک دم نبینم در کنار آن سرو دلجو را