گنجور

 
صائب تبریزی

تا دلی از کف ارباب وفا می گیرد

بارها فال ز دیوان حیا می گیرد

گره ناز به ابروی تبسم بستن

غنچه تعلیم ازان بند قبا می گیرد

آن که چندین قفس از نغمه سرایان دارد

کار بر بلبل ما تنگ چرا می گیرد؟

ناوکی کز دل الماس ترازو گردد

زان کمانخانه ابروی هوا می گیرد

جز قلم کز سر خود قطع تعلق کرده است

که به تقریب سخن دست ترا می گیرد؟

صائب از فیض هواداری اشک سحری

لاله باغ سخن رنگ ز ما می گیرد

 
 
 
جهان ملک خاتون

مرغ جان من دلخسته هوا می گیرد

بوی زلف تو هم از باد صبا می گیرد

ماه و خورشید جهان را به یقین می دانم

کز رخ روشن تو نور و ضیا می گیرد

طوبی و نارون اندر چمن باغ بهشت

[...]

کلیم

گر فلک هر چه بما کرده عطا می گیرد

گوشه فقر و فنا را که ز ما می گیرد

زان سعادت که بود لازم ویرانه فقر

خویش را جغد برابر بهما می گیرد

جذبه حرص بطبعی که برد پنجه فرو

[...]

سعیدا

فیض از کوچهٔ معشوقه هوا می گیرد

نکهت از طرهٔ او باد صبا می گیرد

به دم صبح فنا هر که شبی هستی داد

فیض ها از نفس صبح بقا می گیرد

جای در دیدهٔ افتادهٔ خود ساز که سرو

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه