گنجور

 
قاسم انوار

ابر سودای تو آن لحظه که توفان بارد

دل دیوانه ما جان بجوی نشمارد

تخم سودای تو در بهر یقین افشاندم

دل شناسد که: ازین بحر چه بر می دارد؟

زاهد از شیوه تقلید درین مزرع عمر

من ندانم چه درودست و چها می کارد؟

واعظ از مستی عشاق ندارد خبری

در چنین معصره ای غوره چه می افشارد؟

باد می آید و از کوی تو دارد خبری

دل و جانها همه خون، تا چه خبر می آرد؟

دل ما را بصفا وصل تو جان می بخشد

جان مارا بجفا هجر تو می آزارد

قاسمی، هر که دراین کوچه در آمد سر باخت

غیر آن زاهد ترسیده که سر می خارد