گنجور

 
سعیدا

به هنگام دعا زاهد نظر بر آسمان دارد

امید دانهٔ گندم مگر از کهکشان دارد

چه گویم با چنان شوخی که در نظارهٔ اول

خدنگ ناز و چشم مست و تیغ بی امان دارد

به جان طور آتش از تجلای تو پیدا شد

ز دست توست هر داغی که در دل آسمان دارد

ز بیداد تو در پیش که گویم چون تو می دانی

دلم از خنجر ناز تو زخم بی نشان دارد

سعیدا هر کمالی را زوالی در کمین باشد

که هر سودی که ماه نو کند آخر زیان دارد