گنجور

 
سعیدا

کسی ز سر میانش کجا خبر دارد

به غیر بهله که دستی در آن کمر دارد

اگرچه تا حرم وصل کعبه راه خوشی است

ولی ز میکده عارف ره دگر دارد

مرا بجز می هجران دگر نصیب مباد

که عاقبت قدح وصل دردسر دارد

شفا مجو ز مطول ز علم فقه ملاف

که درس عشق معانی مختصر دارد

به آب خضر و به قرص مسیح خنده زند

هر آن کسی که لب خشم و چشم تر دارد

حباب خانهٔ خود را به موج می سپرد

کله به باد دهد آن که ترک سر دارد

سکندر آینه دید و ندید عیبش را

که از برای چه اندوه بحر و بر دارد

ز قبله رو به قفا کرده سجده می آرد

کسی که گوشهٔ محراب در نظر دارد

ز بحر و بر گذرد دل ز جام جم گیرد

کسی که آینهٔ صاف در نظر دارد

ز دست عقل سعیدا به باده برد پناه

که او به قول نبی از بلا خطر دارد