گنجور

 
سعیدا

خوشم به این مرض و انحراف طبع و مزاج

که جز تو کس نتواند مرا دوا و علاج

بیا به مذهب عشاق فارغ از همه شو

که در ولایت ما نیست دین کفر رواج

یکی است دنیی و عقبی چو نیک درنگری

اگرچه عکس به گفتن بود مجاز مزاج

مرید جام شو ای دل که عبد مؤمن را

فتادگی فلک و بیخودی بود معراج

فلک به مهرهٔ من نرد مهر کج بازد

شود اگرچه مرا استخوان تن چون عاج

تویی که سبز کنی خشک و خشک سبز کنی

ز زنده باج ستانی دهی به مرده خراج

ز فیض عشق از آن روز شعر می بافم

که تا شدم ز مریدان خواجهٔ نساج

تو آن شهی که بود عار و ننگ ذات تو را

مدد ز عسکر و عزت ز تخت و خیمه و تاج

به غیر سینهٔ عشاق تیر نازش را

که راست زهره که تا دل کند بر آن آماج؟

میا برون به تماشای عالم ای درویش

که می برد ز ره این بت به زور استدراج

چه ساحری است که دارد نگاه چشم سیاه

همیشه خانهٔ دربسته می کند تاراج

نمود هر دو جهان غیر یک حقیقت نیست

یکی است بحر ولی مختلف بود امواج

اگرچه نیست مرا پنبه دانه ای در کف

ولیک دست نهادم به دامن حلاج

مکن مصاحب اهل حرص و آز [سعید]

که آبرو برد از مرد، صحبت ازواج