تنها نه خال عارض آن ماه، دیدنی است
این دانه را به چشم از آن روی، چیدنی است
اندیشه مند کام مکن عقل خویش را
ز این شیر خام طفل خرد را بریدنی است
بر غیر او چرا نکشی خط نیستی؟
بر روی خاک، آخر دم خط کشیدنی است
ای آن که سرکشیده و مغرور می روی
این قامت بلند تو آخر خمیدنی است
دل را مکن اسیر تماشا که عاقبت
پوشیدنی است چشم تو را ز آنچه دیدنی است
از چشم او چو سرمه سعیدا دل مرا
تا هست در نظر چه بلاها کشیدنی است