گنجور

 
سعیدا

پاس گر می داشتم شب های تار خویش را

صید می کردم دل معنی شکار خویش را

از خیال موی او کردم قلم و آنگه [به چشم]

نقش بربستم به خون دل نگار خویش را

مشرق خورشید می، شد چون دهان شیشه ام

مغرب مینا نکردم جز کنار خویش را

در خیالش رفتم از خود خاطرم شد بی رقیب

می کشم دزدیده از خود انتظار خویش را

از سبک روحی به خاکم بال و پر بخشیده اند

با صبا همدوش می سازم غبار خویش را

معنی بیگانه خواهد آشنا شد ز آب چشم

سیر خواهم کرد آخر خارخار خویش را

طوطی ما بسکه حرف از شکر لب می زند

کام شیرین می کند آیینه دار خویش را

نسبت آزادگی با سرو دور است از شعور

سرو در کار دل ود کرده بار خویش را

با وجود آن که در رویت غبار خط نشست

روبرو هرگز نگشتی خاکسار خویش را

چون چمن هرگز نشد عیشم به ناکامی تمام

طرح دادم با خزان آخر بهار خویش را

تا نماند از دل سختت سعیدا یادگار

همچو خود در خاک بر سنگ مزار خویش را

 
 
 
گنجور را از دست هوش مصنوعی نجات دهید!
سعدی

وه که گر من بازبینم روی یار خویش را

تا قیامت شکر گویم کردگار خویش را

یارِ بارافتاده را در کاروان بگذاشتند

بی‌وفا یاران که بربستند بار خویش را

مردم بیگانه را خاطر نگه دارند خلق

[...]

همام تبریزی

ما به دست یار دادیم اختیار خویش را

حاصلی زین به ندانستیم کار خویش را

بر امید آن که روزی کار ما گیرد قرار

سال‌ها کردیم ضایع روزگار خویش را

ریختی خون دلم شکرانه بر جان من است

[...]

امیرخسرو دهلوی

باشد آن روزی که بینم غمگسار خویش را

شادمان یابم دل امیدوار خویش را

شد دو چشمم ز انتظارش چار در راه امید

چار جانب وقف کردم هر چهار خویش را

شاید ار بر خاک خسپم همچو گل پر خون کنار

[...]

سیف فرغانی

ای بچشم دل ندیده روی یار خویش را

کرده ای بی عشق ضایع روزگار خویش را

کعبه رو سوی تو دارد همچو تو رو سوی او

گر تو روزی قبله سازی روی یار خویش را

عشق دعوی می کنی، بار بلا بر دوش نه

[...]

امیرعلیشیر نوایی

هرگه از تب زرد یابم گلعذار خویش را

در خزان رو کرده بینم نو بهار خویش را

در عرق افتد چو جسم ناتوانش بنگرم

غرقه بحر بلا جان نزار خویش را

از حرارت چون شود نازک تنش در اضطراب

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه