گنجور

 
سعیدا

مصور چون به تصویر آورد موی میانش را

چسان خواهد کشیدن با قلم مد بیانش را

دلم پیوسته از چین دو ابرویش حذر دارد

که نتواند کشیدن غیر صانع کس کمانش را

کلالت نیست در نطقش سخن لیکن ز بیتابی

چو بیرون می شود بوسیده می آید دهانش را

ز عین عالم نگردیده واقف حق نمی داند

که کور از بی وقوفی ها یقین داند گمانش را

خیالم را ظهور مهر فیضش کرده پیراهن

که شمع از پردهٔ فانوس سازد دودمانش را

نه با اغیار نی با من سعیدا الفتی دارد

که از آن دوست می‌دارم دل نامهربانش را