گنجور

 
صائب تبریزی

اهل معنی را تماشا مانع جمعیت است

حلقه چشمی که شد حیران، کمند وحدت است

عالم بی انقلابی هست اگر زیر فلک

پیش ارباب نظر دارالامان حیرت است

از پریشان گردی نظاره دل صد پاره است

جمع چون گردد نگه، شیرازه جمعیت است

گوشه گیری می کند روشن دل تاریک را

حاصل بیهوده گردی ها غبار کلفت است

در شکارستان دنیا آنچه می باید گفت

شاهباز دیده روشندلان را، عبرت است

حلقه دامی که باشد خوردن دل دانه اش

پیش ارباب بصیرت حلقه جمعیت است

تیغ لنگردار باشد بر سر آزادگان

سایه بال هما هر چند چتر دولت است

نعمتی کز شکر عاجز می کند گفتار را

در جهان آفرینش، صحت و امنیت است

پیش ازان کز طبل رحلت دست و پا را گم کنی

زاد راهی جمع کن ای بی خبر تا فرصت است

از بهار نوجوانی آنچه بر جا مانده است

در بساط من همین خواب گران غفلت است

خانه بردوشی علاج سیل آفت می کند

وعده گاه مردم بیکار کنج عزلت است

ناخن و منقار شاهین از کجی گیرا بود

رشوت از مردم گرفتن بر کجی ها حجت است

کاروان را گرچه در دنبال می‌باشد غبار

گرد خواری پیش خیز کاروان عزت است

شکوه هر کس می کند صائب ز درد و داغ عشق

مشت خاکی بر دهانش زن که کافر نعمت است