گنجور

 
سلیم تهرانی

کی به دل آرم خیال آشیان خویش را

کز قفس بیرون نمی خواهم فغان خویش را

همچو مجنون ناتوانی از کجا، عشق از کجا

یافت در صحرا مگر دیوانه جان خویش را؟!

در گلستان محبت، عاقبت چون فاخته

بر سر سروی نهادم خان و مان خویش را

نام آن لب بردم و شد عمرها کز ذوق آن

می مکم چون غنچه اطراف دهان خویش را

ای هما، از پهلوی خود کن قناعت همچو من

آخر از بهر که داری استخوان خویش را

آب و نان دیگر نمی خواهم سلیم از روزگار

همچو ساغر وقف می کردم دهان خویش را