غنچهسان پر گل اگر خواهی دهانِ خویش را
پرهٔ قفلِ خموشی کن زبانِ خویش را
کاروانگاهِ حوادث جای خوابِ امن نیست
در رهِ سیلِ خطر مگشا میانِ خویش را
چون شرر بشمر به دامانِ عدم، آسوده شو
در گره تا چند داری نقدِ جانِ خویش را
برنمیآیی به زخمِ آسیایِ آسمان
نرم کن زنهار چون مغز استخوانِ خویش را
مرگ را بر خود گوارا کن در ایامِ حیات
در بهاران بگذران فصلِ خزانِ خویش را
هر سرِ موی تو از غفلت به راهی میرود
جمع کن پیش از گذشتن کاروانِ خویش را
وحشیِ فرصت چو تیر از شَست بیرون جسته است
تا تو زه میسازی ای غافل کمانِ خویش را
چاهِ صحرایِ طلب از نقشِ پا افزونتر است
زینهار از کف مده صائب عنانِ خویش را