گنجور

 
صائب تبریزی

ای ز تو شور در جگر کلک شکر نوای را

رشته آه در گره فکر گرهگشای را

سرو ریاض مغفرت آه ندامت است و بس

تا به که مرحمت کند عشق تو این لوای را

تا نکند سعادتش مست غرور، قسمتت

مالش از استخوان دهد مغز سر همای را

داغ محبت است و بس خانه فروز جان و دل

نیست ز روزن دگر روشنی این سرای را

باده عقل سوز را داروی بیهشی مزن

نیست به سرمه حاجت آن چشم جنون فزای را

محمل لیلیی کز او ناله من بلند شد

راه به خود نمی دهد زمزمه درای را

آن شکرین لبی که من ناله ازو چو نی کنم

غوطه به زهر می دهد طوطی خوش نوای را

صبح قیامتش بود پرده خواب در نظر

هر که به خواب بیند آن نرگس فتنه زای را

سوخت بساط هستیم ریخت بنای طاقتم

چند پر از نفس دهم آه شکسته پای را؟

خانه سست جسم را کوه غم است پشتبان

راه به خویشتن مده باده غم زدای را

روح شکسته بال را تا پر و بال می شود

رخنه ملک دل مکن خنده دلگشای را

صائب آتشین زبان چون سر حرف وا کند

نغمه به لب گره شود بلبل خوش نوای را