گنجور

 
صائب تبریزی

شانه زند چو کلک من طره مشکفام را

سرمه خامشی دهد طوطی خوش کلام را

فاخته کو، که بوسه بر کنج دهان من زند؟

سرو پیاده گفته ام شیشه سبز فام را

مرغ چمن رمیده ام زخمی خار آشیان

کی به بهشت می دهم حلقه چشم دام را

در ته پای سرو می نشأه بلند می دهد

ساقی سبز خوش بود باده لعل فام را

تیغ دو دسته گر زند خار به چشم روشنم

شعله من نمی کشد دشنه انتقام را

رحم به تیره روزی صائب دلشکسته کن

دور کن از عذار خود طره مشکفام را

 
 
 
غزل شمارهٔ ۸۵۰ به خوانش عندلیب
می‌خواهید شما بخوانید؟ اینجا را ببینید.
فعال یا غیرفعال‌سازی قفل متن روی خوانش من بخوانم
اهلی شیرازی

زلف چو مار او کشد در دهن بلا مرا

چون نروم که مو کشان می کشد اژدها مرا

همچو مگس در انگبین کوشش هرزه میکنم

دست ز خویش مگسلم تا تو کنی رها مرا

زخم دل از تو تابکی؟ صبر نماند و طاقتم

[...]

اقبال لاهوری

چند بروی خودکشی پردهٔ صبح و شام را

چهره گشا تمام کن جلوهٔ ناتمام را

سوز و گداز حالتی است باده ز من طلب کنی

پیش تو گر بیان کنم مستی این مقام را

من بسرود زندگی آتش او فزوده ام

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه