گنجور

 
صائب تبریزی

از خلق خبر نیست ز خود بی خبران را

با قافله کاری نبود فرد روان را

آسودگی و درد طلب آتش و آب است

منزل نبود قافله ریگ روان را

دل سرد چو گردید ز دنیا، نشود بند

حاجت به محرک نبود برگ خزان را

ای جذبه توفیق، به همت مددی کن

شاید که به منزل برم این بار گران را

از عشق شود چاشنی عمر دو بالا

بی جوش، قوامی نبود شیره جان را

از گرد کدورت شود آیینه دل صاف

بارست به دل، صافی می دردکشان را

ما را سر پرخاش فلک نیست، وگرنه

سهل است رساندن به زمین پشت کمان را

در سینه ما قطره نشد گوهر شهوار

تا همچو صدف مهر نکردیم دهان را

از دخل کج اندیشه ندارند سخن راست

از ناوک کجرو خطری نیست نشان را

از ساده دلی هر که دهد پند به مغرور

بیدار به افسانه کند خواب گران را

با آن دل آهن چه کند جوشن داود

کز سنگ برآرد چو شرر خرده جان را

از دانه اثر نیست درین خرمن بی مغز

از آه چه بر باد دهم کاهکشان را؟

چون نافه شود از نفست خون جگر مشک

از غیبت اگر پاک کنی کام و دهان را

با سوخته جانان چه کند حرف جگرسوز؟

از داغ محابا نبود لاله ستان را

از رخنه شود سینه الماس مشبک

مژگان کج او چه کند راست سنان را

این بادیه غربال بود از چه خس پوش

صائب به دو صد دست نگه دار عنان را