گنجور

 
صائب تبریزی

استاد چه حاجت بود آن سرو روان را؟

خط حاشیه دان می کند آن غنچه دهان را

حیف است شود رشته جان ها گره آلود

شیرازه دل ها مکن آن موی میان را

بی تابی عاشق شود از وصل فزون تر

ناسور کند پنبه ما داغ کتان را

از آتش دوزخ دل عاشق نهراسد

بستر ز تب گرم بود شیر ژیان را

از چشم غزالان حرم، خواب سفر کرد

ابروی تو روزی که به زه کرد کمان را

مغز سر من نیست تنک مایه سودا

در دیده من جوش بهارست خزان را

هرگز نشود برق ز فانوس حصاری

از خود نتوان کرد جهان گذران را

عشق آمد و بیرون در افکند چو نعلین

از خلوت اندیشه من هر دو جهان را

بیدار نشد چشم تو از شور قیامت

طوفان، تری مغز شد این خواب گران را

میدان تو هر چند بود همچو کف دست

زنهار به صد دست نگه دار عنان را

صائب ز لبت گوهر شهوار نریزد

چندی چو صدف تا نکنی مهر، دهان را