گنجور

 
صائب تبریزی

از زخم زبان نیست گزیر اهل رقم را

بی چاک که دیده است گریبان قلم را؟

ناخن ز سبکدستی ما برگ خزان است

چون سکه به زنجیر نداریم درم را

عشاق تو بر نقد روان کیسه ندوزند

زر لکه پیسی است کف اهل کرم را

بی نور نگردد دل از آلودگی جسم

از تیرگی جامه چه پرواست حرم را؟

ناامنی صحرای وجودست که هرگز

از خود نکند صبح جدا تیغ دو دم را

روشنگر تقدیر به یک روز جلا داد

آیینه زانوی من و ساغر جم را

گرد دهن تنگ تو گردم که نموده است

شیرین به نظرها سفر تلخ عدم را

تا چشم تو آورد به کف ساغر تکلیف

می کرد چراغان سر قندیل حرم را

داغ است همان چاره داغی که کهن شد

هم نقش قدم محو کند نقش قدم را

صائب بکش از چهره معنی ورق لفظ

تا کی ز برون سیر کنم باغ ارم را؟