گنجور

 
صائب تبریزی

روشن ز داغ های نهان ساز سینه را

از پشت، رو شناس کن این آبگینه را

یک دم بود گرفتگی ماه و آفتاب

روشن گهر به دل ندهد جای کینه را

دارد ترا همیشه معذب فشار قبر

از گرد کینه تا نکنی پاک سینه را

بی آه سرد دل به مقامی نمی رسد

موج خطر بود پر و بال این سفینه را

با جسم، روحی من چو مسیحا کند عروج

شهباز من به جا نگذارد نشینه را

دل می کنم به خط خوش ازان زلف مشکبار

ته جرعه ای بس است خمار شبینه را

از حرف وصوت خرده جان می رود به باد

از باد دست حفظ نما این خزینه را

در سینه بود مهر رخش تا خطش دمید

آخر به خط یار رساندم سفینه را

صائب به آرزوی دل خود نمی رسی

تا پاک از آرزو نکنی لوح سینه را

 
 
 
غزل شمارهٔ ۷۴۹ به خوانش عندلیب
می‌خواهید شما بخوانید؟ اینجا را ببینید.
فعال یا غیرفعال‌سازی قفل متن روی خوانش من بخوانم
کمال خجندی

دل می کشد به داغ تو هر لحظه سینه را

داغی بکش به سینه غلام کمینه را

زینسان که مشک زلف ترا سر نهاده است

گردن کشی چراست به تو عنبرینه را

ترسم بر ابروی تو نهادن دل ضعیف

[...]

جامی

هر نکته کاید از لب داننده گوهریست

خوش آن که ساخت گنج گهر درج سینه را

دانا دل از جواهر حکمت خزینه ایست

از خویشتن مدار جدا این خزینه را

بابافغانی

چندم خراشی از سخن تلخ سینه را

آزار تا کی این دل چون آبگینه را

انگیز خار خار دل ریش عاشقست

دادن بدست باد، گل عنبرینه را

صبحست و در پیاله میی همچو آفتاب

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه