گنجور

 
کمال خجندی

دل می کشد به داغ تو هر لحظه سینه را

داغی بکش به سینه غلام کمینه را

زینسان که مشک زلف ترا سر نهاده است

گردن کشی چراست به تو عنبرینه را

ترسم بر ابروی تو نهادن دل ضعیف

کز طاقها شکست فتد آبگینه را

خال رخت ز بنده بدزدید عقل و دین

شب با چراغ یافت متاع بهینه را

در لطف اگر چه دهان و لبت یکی است

ما چشم کرده ایم ز خاتم نگینه را

درهاست در سفینه شعرم که پیش شاه

آنها کشم به بنده ببخشد خزینه را

شاه از تو گر سفینه طلب میکند کمال

باید روانه ساخت به دریا سفینه را