گنجور

 
صائب تبریزی

پیوسته دل سیاه بود خلق تنگ را

دایم ستاره سوخته باشد پلنگ را

شد بیشتر ز قامت خم دل سیاهیم

صیقل برد ز آینه هر چند زنگ را

بر زر مگیر تنگ که از خرده شرار

دایم به آهن است سر و کار سنگ را

از تیغ آبدار نترسند پردلان

از چار موجه نیست محابا نهنگ را

از خلق تنگ بر تو جهان تنگ گشته است

بیرون ز پای خویش کن این کفش تنگ را

حلوای آشتی است چو شد زهر عادتی

رغبت به صلح نیست بدآموز جنگ را

شد سحر ساحران ز عصای کلیم محو

در راستان اثر نبود ریو و رنگ را

دوزد ز یک خدنگ به هم، شست صاف تو

چون دانه های سبحه قطار کلنگ را!

تا هست در چمن اثر از رنگ و بوی گل

صائب مده ز دست می لاله رنگ را