گنجور

 
صائب تبریزی

پیوسته دل سیاه بود خلق تنگ را

دایم ستاره سوخته باشد پلنگ را

شد بیشتر ز قامت خم دل سیاهیم

صیقل برد ز آینه هر چند زنگ را

بر زر مگیر تنگ که از خرده شرار

دایم به آهن است سر و کار سنگ را

از تیغ آبدار نترسند پردلان

از چار موجه نیست محابا نهنگ را

از خلق تنگ بر تو جهان تنگ گشته است

بیرون ز پای خویش کن این کفش تنگ را

حلوای آشتی است چو شد زهر عادتی

رغبت به صلح نیست بدآموز جنگ را

شد سحر ساحران ز عصای کلیم محو

در راستان اثر نبود ریو و رنگ را

دوزد ز یک خدنگ به هم، شست صاف تو

چون دانه های سبحه قطار کلنگ را!

تا هست در چمن اثر از رنگ و بوی گل

صائب مده ز دست می لاله رنگ را

 
 
 
گنجور را از دست هوش مصنوعی نجات دهید!
غزل شمارهٔ ۷۱۱ به خوانش عندلیب
می‌خواهید شما بخوانید؟ اینجا را ببینید.
فعال یا غیرفعال‌سازی قفل متن روی خوانش من بخوانم
قطران تبریزی

او را سزد اگر کند آونگ ونگ را

چون سهم او گداخت بفرسنگ سنگ را

ادیب صابر

چون آب و آتش است گه صلح و جنگ را

چون باد و خاک روز شتاب و درنگ را

کلک تو در مصاف کفایت اسیر کرد

شمشیر آب داده و تیر خدنگ را

کس چون تو پرورش ندهد دین و داد را

[...]

حکیم نزاری

در عشق اعتبار منه صلح و جنگ را

زیرا نشانه ی دگرست این خدنگ را

تا از خودی خود نبرندت برون تمام

از دامن تو باز نگیرند چنگ را

هر گه که گشته باشی در ذات دوست محو

[...]

غالب دهلوی

ای روی تو به جلوه درآورده رنگ را

نقش تو تازه کرد بساط فرنگ را

از ناله خیزی دل سخت تو در تبم

در عطسه شرر مفگن مغز سنگ را

از عمر نوح، عرض برد انتظار و تو

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه