گنجور

 
صائب تبریزی

ای غنچه‌لب که سر به گریبان کشیده‌ای

در پرده‌ای و پرده عالم دریده‌ای

برق سبک‌عنانی و کوه گران رکاب

در هیچ جا نه و همه جا آرمیده‌ای

تمکین لفظ و شوخی معنی است در تو جمع

در جلوه‌ای و پای به دامن کشیده‌ای

صد پیرهن غریب‌تر از یوسفی به حسن

در مصر ساکنی و به کنعان رسیده‌ای

چشم بد از تو دور که چون طفل اشک من

هر کوچه‌ای که هست به عالم، دویده‌ای

در پله غرور تو دل گرچه بی‌بهاست

ارزان مده ز دست که یوسف خریده‌ای

غیر از نگاه عجز که از دور می‌کند

ای سنگدل ز صائب مسکین چه دیده‌ای؟