گنجور

 
صائب تبریزی

بر این مباش که خون در دل نیاز کنی

به قدر مرتبه حسن خویش ناز کنی

خوش است غارت دل ها، ولی نه چندانی

که عمر جلوه خود صرف ترکتاز کنی

نهایتش گرهی چند وا کند از زلف

ز دست کوته ما چند احتراز کنی؟

نظر به جانب من کن که چند روز دگر

غبار خط نگذارد که چشم باز کنی

وفا جبلی خوبان نمی شود صائب

چه لازم است سخن را عبث دراز کنی؟

 
 
 
جامی

چو با تو خصم شود سفله ای نه از خرد است

که در خصومت او مکر و حیله ساز کنی

هزار حیله توان ساخت وز همه آن به

که هم ز صلح و هم از جنگش احتراز کنی

هلالی جغتایی

ز روی ناز و حیا منعم از نیاز کنی

نیازمند توام، گر هزار ناز کنی

گهی که جانب احباب چشم باز کنی

بهر نیاز که بینی هزار ناز کنی

همیشه باز کنی چشم لطف سوی کسان

[...]

میلی

خوش آنکه بیخودم از نشاهٔ نیاز کنی

گهی کرشمه، گهی عشوه، گاه ناز کنی

بسی ز خواری خویش اعتبارم برگیرم

که پیش من چو رسی، از من احتراز کنی

عتاب او ز پیامم ازان بود قاصد

[...]

فیض کاشانی

خوش است مرگ اگر برگ مرگ ساز کنی

سزد جمالت اگر هست پرده باز کنی

ز قالب تو زر ده دهی برون آید

درون بوتهٔ اخلاص اگر گداز کنی

بزیر هستی خود تا بکی نهان باشی

[...]

فیاض لاهیجی

برین مباش که قانون تازه ساز کنی

به قول بلهوس از عاشق احتراز کنی

تمیز عاشق و اهل هوس نمی‌داند

به جان خویش که خاطر نشان ناز کنی

زبان سوسن، بی‌گفتگو نمی‌ماند

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه