گنجور

 
صائب تبریزی

نیست پروای بهارم، من و کنج قفسی

که برآرم به فراغت ز ته دل نفسی

سطحیان غور معانی نتوانند نمود

رزق موج است ز دریای گهر خار و خسی

دل افسرده نگردد به نصیحت بیدار

راه خوابیده نخیزد به صدای جرسی

زود هموار ز جمعیت منزل گردد

هست در راه اگر قافله را پیش و پسی

شد دل روشن ما از سخن پوچ سیاه

چه کند آینه در دست پریشان نفسی؟

گوشه گیری که بود شاد به صیادی خلق

عنکبوتی است که نازد به شکار مگسی

دور گردان تو دارند مرا داغ و کباب

من چه می کردم اگر ره به تو می برد کسی

هست در دست قضا بست و گشاد در عیش

گره از جبهه به ناخن نگشوده است کسی

بیکسان راست خدا حافظ از آفات زمان

دزد کمتر بود آنجا که نباشد عسسی

صائب از خواهش بیجا دل من گشت سیاه

وقت آن خوش که ندارد ز جهان ملتمسی