گنجور

 
صائب تبریزی

تا سبزه خط از لب جانان برآمده

آه از نهاد چشمه حیوان برآمده

عشق است نازپرور راحت، وگرنه حسن

یوسف صفت به محنت زندان برآمده

در بزم وصل، داغ تهی چشمی من است

دلوی که خالی از چه کنعان برآمده

داند که من ز دامن صحرا چه می کشم

بر سنگ، پای هر که ز دامان برآمده

آن غنچه را که من به نفس باز کرده ام

صبح قیامتش ز گریبان برآمده

ما بی توکلیم، وگرنه درین چمن

رزق شکوفه از بن دندان برآمده

چون سبزه ای که در قدم بید بشکند

مژگان من به خواب پریشان برآمده

از داغ عشق، جن و ملک را نصیب نیست

این مه ز مشرق دل انسان برآمده

کی درهم از دم خنک تیغ می شود؟

صائب به سردمهری دوران برآمده