گنجور

 
صائب تبریزی

چشمی که فتاد بر لقای تو

شد مشرق گوهر از صفای تو

هر روز هزار باد می میرد

هر کس که نمرد از برای تو

جان داد به خضر چشمه حیوان

از غیرت لعل جانفزای تو

می شد چو شکوفه مغزها رقصان

می داشت بهار اگر هوای تو

پیوسته به آب خضر شد جویش

جان داد کسی که زیر پای تو

بر خاک چو برگ لاله می ریزد

خونی که نمی شود حنای تو

می کرد هزار باغبان در خاک

گل را می بود اگر وفای تو

می داشت بصیرتی اگر رضوان

می داد بهشت رونمای تو

صیاد ترا چو آهوی مشکین

بوی تو بس است رهنمای تو

پای اندازی است اطلس گردون

در رهگذر برهنه پای تو

آیینه به آب چشم درماند

بی پرده اگر شود لقای تو

شمشیر برهنه می شود در دل

آبی که خورند بی رضای تو

اکسیر حیات جاودان دارد

چشم صائب ز خاک پای تو