گنجور

 
سنایی

ای گشته ز تابش صفای تو

آیینهٔ روی ما قفای تو

بادست به دست آب و آتش را

با صفوت و نور خاک پای تو

با تو چه کند رقیب تاریکت

بس نیست رقیب تو ضیای تو

خود قاف ز هم همی فرو ریزد

از سایهٔ کاف کبریای تو

در کوی تو من کدام سگ باشم

تا لاف زنم ز روی و رای تو

هر چند که خوش نیایدت هل تا

لافی بزند ز تو گدای تو

این هژده هزار عالم و آدم

نابوده بهای یک بهای تو

قیمت گر تو حسود بود ای جان

زان هژده قلب شد بهای تو

ای راحت تو همه فنای ما

وی شادی ما همه بقای تو

هم دوست همی کشی و هم دشمن

چه خشک و چه تر در آسیای تو

این دست که مر تراست در شوخی

اندر دو جهان که‌راست پای تو‌؟

دیری‌ست که هر زمان همی‌کوبند

این دبدبه بر در سرای تو

من بندهٔ زندگانی خویشم

لیکن نه برای خود برای تو

هر چند نیافت اندرین مدت

یک شعله سنایی از سنای تو

با این‌همه هست بر زبان نونو

شهری و سنایی و ثنای تو