گنجور

 
صائب تبریزی

دیده روشن می شود از خط عنبر یار او

می برد زنگ از دل آیینه ها زنگار او

جامه فانوس گردد پرده شرم و حیا

برفروزد از شراب لعل چون رخسار او

کوه تمکینش زبان بند فغان ها گشته است

برنمی آید صدا از کبک در کهسار او

از خرامش بس که کیفیت تراوش می کند

نقش پا رطل گران می گردد از رفتار او

ما به بوی پیرهن کردیم چون یعقوب صلح

وقت چشمی خوش که روشن گردد از دیدار او

بستر آرام پروانه است خواب روز شمع

وای بر آن کس که بیدارست دایم یار او

هر که دارد ناله ای، صائب در آن کو محرم است

بلبل خاموش را ره نیست در گلزار او

 
 
 
امیر معزی

بار دیگر باز گرم افتادم اندر کار او

باز نشکیبم همی یکساعت از دیدار او

گر مرا بینی عجب مانی فرو درکار من

تا دگر باره چرا عاجز شدم درکار او

هر شبی‌ گویم‌ که مهمان آرمش برخوان‌ خویش

[...]

مشاهدهٔ ۱ مورد هم آهنگ دیگر از امیر معزی
سنایی

گر نشد عاشق دو زلف یار بر رخسار او

چون ز ما پنهان کند هر ساعتی دیدار او

یک زمان در هجر و وصل او شود خرم دلم

این چه آفت رفت یارب بر من از دیدار او

غمزهٔ غماز او چون می‌رباید جان و دل

[...]

انوری

ای رخ و فرزین نهاده چرخ را در حل و عقد

جز تو کس را اطلاعی نیست بر اسرار او

چون رخ شطرنج پیش خدمت آمد انوری

می‌دهش چندان که چون فرزین شود رفتار او

جامی

یارب از جانم ببر مهر مه رخسار او

یا به هر یک چند روزی کن مرا دیدار او

سوخت جانم از سموم هجر کو آن دولتم

تا بیاسایم دمی در سایه دیوار او

ره چه پیمایم به کوی زهد چون خواهد زدن

[...]

اهلی شیرازی

بر نقش شیرین کوهکن گریید چشم زار او

باشد کزین خون جگر رنگی برآرد کار او

مردن بسی اسان بود هرچند کز حرمان بود

گر در مذاق جان بود شیرینی گفتار او

آنسرو ما چالاک شد عاشق کشی بی باک شد

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه