گنجور

 
صائب تبریزی

دیده روشن می شود از خط عنبر یار او

می برد زنگ از دل آیینه ها زنگار او

جامه فانوس گردد پرده شرم و حیا

برفروزد از شراب لعل چون رخسار او

کوه تمکینش زبان بند فغان ها گشته است

برنمی آید صدا از کبک در کهسار او

از خرامش بس که کیفیت تراوش می کند

نقش پا رطل گران می گردد از رفتار او

ما به بوی پیرهن کردیم چون یعقوب صلح

وقت چشمی خوش که روشن گردد از دیدار او

بستر آرام پروانه است خواب روز شمع

وای بر آن کس که بیدارست دایم یار او

هر که دارد ناله ای، صائب در آن کو محرم است

بلبل خاموش را ره نیست در گلزار او