گنجور

 
صائب تبریزی

من که در فردوس افتادم به نقد از یاد او

بی نیازم از تمنای بهشت آباد او

از سر کون و مکان آزاد برخیزد چو سرو

بر سر هر کس که افتد سایه شمشاد او

رتبه بیداد او بالاترست از التفات

وای بر آن کس که دارد شکوه از بیداد او

آدم مسکین به یک خامی که در فردوس کرد

چاک شد چون دانه گندم دل اولاد او

می تواند داد صائب آسمان را خاکمال

هر که را بر کوه باشد پشت از امداد او

 
 
 
جامی

غمزه ات کز سعی چشم است این همه بیداد او

در فن عاشق کشی شاگرد توست استاد او

طره شبرنگ تو لیلی و دل مجنون آن

لعل شکربار تو شیرین جان و فرهاد او

عشق در هر دل که سازد بهر دردت خانه ای

[...]

بابافغانی

فارغم از باغ و ناز سوسن آزاد او

وز فریب باغبان و جلوه ی شمشاد او

دل نخواهد سایه ی سرو و لب آب روان

کم مبادا از سر ما خنجر بیداد او

هر که را تشریف رسوایی دهد سلطان عشق

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه