گنجور

 
صائب تبریزی

زین گریه ها که هست گره در گلوی من

پیدا شود دو زخم نمایان به روی من

نزدیک شد که جوش شکایت برآورم

ظرف هزار بحر ندارد سبوی من

یارب چه طالع است که هرگز خطا نشد

تیر حوادث از بدن همچو موی من

شد گردنم ز گردن قمری سیاهتر

از بس که اشک دست نهد بر گلوی من

از بی کسی به آینه گر روبرو شوم

صد حرف سخت، آینه گوید به روی من

چون صبح، چاک سینه من بخیه گیر نیست

عیسی مکن به رشته مریم رفوی من

عقلم برون نمی رود از سر به زور می

خالی نمی شود ز فلاطون کدوی من

آیینه ام ز گرد کدورت برهنه است

پیوسته صاف می گذرد آب جوی من

هر چند خاکمال مرا داد روزگار

راضی نشد به ننگ طلب آبروی من

صائب ز بس که حرف گل روی او زدم

صد عندلیب مست شد از گفتگوی من